سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلتنگ...

برای دلم وبه خاطر دل تنگی هایم می نویسم...

نویسنده: مسافر زمان
تاریخ: یادداشت ثابت - سه شنبه 91/11/18

 

 

                                                                                                                                                                                 

داستان رمز بسم الله | داستان زیبای «رمز بسم الله» و خواص و فواید بسم الله



نویسنده: مسافر زمان
تاریخ: چهارشنبه 102/6/15

...

همیشه سؤالم این بود چرا سکوت؟

چرا فصل‌ها در ردیف خود سرگردانند؟ و چرا پاییز در اوج زیبایی دل به بهار می‌سپارد؟

در اندیشه ذهن کودکی دنبال جواب بودم که چرا بزرگ‌ترهای چشم‌هایشان شاعر لحظه‌هاست اما

لب‌هایشان مهر سکوت را به بهای گزاف سربه‌مهری خریده است؟

سؤال‌ها بی‌جواب بود ...

اما معلم روزگار در دگرگونی فصل ذهن آموخت دلتنگی که به انتهای خود برسد و قالب لحظه‌ها شود  بی‌اختیار سایه سکوت قالب می‌شود ...

واژه‌ها را می‌رباید نفس‌ را می‌گیرد لحظه‌ها را در کام خود فرومی‌برد ...

آن زمان چشم‌ها می‌گویند و می‌سرایند و می‌خوانند بدون آنکه خوانده شوند...

باز یک علامت سؤال مگر دلتنگی انتها هم دارد؟ و این تنها سؤالی است که جوابش را نمی‌خواهم بدانم...

 ذره‌ذره در وجود لحظه‌ها آموخته‌ام؛ دلتنگی که رحل اقامت افکند

عمیق و وسیع تمام وجود را در برمی‌گیرد و آوای ثانیه ها می‌شود...

و من می‌مانم در فصل تقویمی آموختن

که چگونه به نگاه‌های مشتاق به تفسیر احساس بیاموزم که اسیر در دلتنگی نشوند!!!

بدون آنکه مژه‌های خیس تفسیر کنند اسارت دلتنگی را ...



نویسنده: مسافر زمان
تاریخ: چهارشنبه 102/1/30
نویسنده: مسافر زمان
تاریخ: دوشنبه 102/1/7

...

 

برای باران .. برای چتر گشوده بر سایه سار ابرها ..

در انتهای جاده‌ی حیران، در دل مه، در آغوش سکوت کوه‌ها ...

تغییر کرد در تبدیل، بدل شد در بی‌بدیل ..

انگار نگاره‌های خاموش بر دشت شب فرومی‌ریزد در تاریکی روزها در دل سپیدار کهن..

سبزه‌ها در خروش چمن می‌خرامند بی‌هیچ تحولی ...

شاید تغییر فقط برای آدمیان است و فراموشی نشان تحول ....

به دست خود گشوده‌ایم دفتر یادها .. ندارد برگ پایانی نه بر روزها که سرخوش است در جولان سال‌ها ...

می‌رود آنکه آمده بود و می‌ماند آنچه نیامده بود ...

انگار قصه آدمیان است که سال‌ها در پی گمشده‌ی خود دشت و دمن ، جان وبی جان را به سلول تفکر می‌جویند

تا کاوشگر دل‌تنگی خود باشند ...

در نهان جستجوها، در آوایی و صدایی رخ نمایان می‌کند ..

حک می‌کند و به تصویر می‌کشد فارغ از توصیف می‌شود ..

دیگر نه رنگ می‌گیرد و نه به وزن می‌آید...

 ردیف‌ها را می‌راند و قافیه‌ها را در نثری بی‌نظم سر به سکوتی از سکون می‌کشاند ...

دل‌تنگی‌ها که عیان شد بی تحول بی‌تدبر؛ پرسه می‌زند در حوالی لحظه‌ها ..

 



نویسنده: مسافر زمان
تاریخ: شنبه 101/9/5

 

...

 ...... ردیف می‌کند و بدون هیچ قافیه‌ای بر پهنای گسترده‌ی چشم‌های صحرا می‌ریزد ...

دیگر مهم نیست شاید دریا شاید هم باران ..

دلی... که رویای سبز کویر را با خود برده ..

وجود غم در دل عدم‌ها هم زیباست!

کاش نگاه باران با نگرش ناودان یکی بود و

خروش دریا با آرامش ساحل حک می‌کرد تصویری واحد از فهم جدایی را ..

تفاوت بی‌بیان است بین فهم عشق و درک غم ...

محمل تفاوت‌ها و تضادها شاخه‌ی صنوبریست فراتر از درک انسان..

شاید اگر باران پاییزی نبود که از چشمان سرکش .... فروریزد و

التیامی باشد بر التهاب درون و مرهمی بر .. برجامانده

شاید در پس مرحله‌ای از این تضادها تهی می‌شد از بودن و فراموش می‌کرد نبض زدن...

تمام چرا و چرایی‌ها و ... در غلاف ذهن گشته خاموش، در اعماق دریای تفکر، غرق در لحظه‌ها می‌شود...

...



نویسنده: مسافر زمان
تاریخ: سه شنبه 101/7/19

...

خطوط به هم ریخته،

ریلهای فرسوده..

بوق ممتدی نیست تا کودک گریزپای ذهن را غزل سرکش صحرا کند ...

در هم تنیده شده جنگل افکار...

طوفان آرام، گیسوان پریشان دشت را بافت شب می زند..

به انتظار خورشیدی سردرگم ماه را بدرقه ی تاریکی دارد ...

صدای خش خش جارویی که سطح خسته را می روبد...

هوایی که حسرت بوی طراوت نم کوچه ی باران خورده را دارد...

و شاید بوی نم کوچه ی خاکی که سحرخیزی چشمانی منتظر را به رخ رهگذران شتاب می کشد...

پلک فرو می بندد و در مه روزهای فراموش شده به دنبال رد پایی گمشده، طوفانی را جستجو دارد که

 دیریست یادگار زیستن را در قعر خود فرو برده...

 لحظه ی ...



نویسنده: مسافر زمان
تاریخ: سه شنبه 101/6/1

 

امروز خط زد مانند ...

خط زد باور افق‌های خسته را .. بست امتداد پنجره‌ی رو به ساحل را ...

ذهن، دریا شده با موج‌هایش با شکستن سدهایش ...

نمی‌دانم باران ریخته شده بر سرای دل آن‌که

تمام‌قد ایستاد و برق چشمان متحیر را در خود محو کرد به کدام اندیشه نقش می‌زند کویر دل را ...

نمی‌دانم قنوت بهار .. سربه‌مهر بید مجنون و سنگفرش‌هایی که همدم باران راز بود ..

نگاهی که خط افق را در سکوت شب دنبال می‌کرد ..

ستاره‌های جانش را در کدام صندوقچه به دل دریا سپرده که تنها صدای موج‌ها را همدم خود دارد..

طلوع مهر بر گستره‌ی دریا زیباست ..

 ساحل بکر در سپیده‌دم جان می‌دهد برای نقش یک رؤیا ..

اما مرغان مهاجر راه‌گم‌کرده محو در آبی دریا غرق در خروش موج‌هایی می‌شوند که هرگز ساحل را نشانی ندارند...



نویسنده: مسافر زمان
تاریخ: پنج شنبه 101/5/6
نویسنده: مسافر زمان
تاریخ: یکشنبه 101/4/26

 

می‌خندد آرام وبی صدا در دل باران.. در عمق دریای خروشان..

شاید از جنس باران است؛ نرم وبی ادعا... می‌گستراند سفره‌ی مهر را تا انتهای افق خیال

چشم‌هایی که رنگین‌کمان را در خود محو می‌کند و مرواریدهای ساحل جستجو را به بازی می‌گیرد..

واژه‌ها به تصویر می‌کشند گوی خاموش سخن را .. می‌گسترانند لایه‌های پیدای پنهان را ...

در نغمه‌ی خروش یاد، نسیم شاخه آوای مجنون دل را در فرازی از عشق به چرخش می‌دارد ...

اما پرچین‌ها محاسبه‌شده‌اند ..

می‌گویند گستره‌ی مهر باران وسیع است ... اما نه در دل کویر...

شاعر لحظه‌ها ترسیم می‌کند رنگین‌کمانی از تلاقی اشک و لبخند بهار را ...

و کویر نظاره‌گر است ....

گفتند خیال فاصله‌ها را خط می‌زند..

در کویر فاصله به قرن‌هاست ... آن‌قدر که بارش باران افسانه شده..

دست تقدیر است که در کنار کویر، ابر عشق از باران مهر تهی می‌شود به همین سادگی .. سخت به همین راحتی ..

برکنار نگاه سرخوش مسافران دشت رها بنویس :

چترهایتان را بگشایید نگاه بر باران ببندید ..

عطر خوش دلدادگی را به جان قلب ننشانید ..طراوت بهار را در همین وادی سرگشتگی جا بگذارید ..

 گل‌های خاطره را ردیف چشمان خود نسازید ..

غزل‌های بی‌انتها را سرخوش در لحظه‌ها نسرایید..

که عطر باران برای ساحل‌نشینان است که آوای دلدادگی آرامش‌بخش موج‌های سرگردان است ....

 که کویر نزدیک است...



نویسنده: مسافر زمان
تاریخ: سه شنبه 101/4/14

 

مهر کلامش آرامش بخش لحظه‌های اضطراب بود

چشم‌هایش فروغی نداشت اما روشنی‌بخش روزهای تاریک و سرد سردرگمی بود ..

مهرش را در کلام شیرین تا عمق جان نفوذ می‌داد

و برای تمام دیدارها طعمی شیرین از لحظه‌ها داشت ..

سال‌ها رنج و زحمت ظرافت دست‌هایش را ربوده بود 

اما دست­های رنج‌کشیده گرمایی داشت که عشق را به عمق جانت می‌نشاند ..

طنین صدایش سرخوشی کودکی گریزپا در دل صحرا را به ارمغان می‌آورد...

نگاهش نافذ بود و پرمعنا و ضربان قلبش تنظیم‌گر زندگی..

دوست داشتن‌هایش بر خواسته از صفای دل، ساده بود وبی ریا

و چقدر بی‌دغدغه مهربانی‌هایش را نثار می‌کرد

و بازتابی در اندیشه‌اش نبود جز بیان عشق و انتقال صفایش

گاهی چقدر خوب است لحظاتی بی دغدغه مادر بزرگ باشیم..



   1   2      >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
تازه ترین مطالب
برچسب ها
دوستان
ابزارک های وبلاگ
قالب وبلاگ

RSS

بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 48
کل بازدیدها: 554290